یک سال پر از خاطره گذشت
کفشدوزک مامان
حالا دیگه یک ساله شدی . دختر نازنینم . من و بابا جون تمام تلاشمون رو کردیم تا یه تولد به یاد موندنی واست بگیریم .اما می دونم چون هنوز خیلی کوچولویی خسته شدی .
داستان این طوری شروع شد
من حدود 3 ماه تمام مشغول درست کردن تزئینات و کارهای تولدت بودم . چه شبهایی که با عشق بیدار نشستم و چیزهای مختلف درست کردم . تا اینکه روز تولدت فرا رسید . صبح که بیدار شدیم صبحونه ات رو خوردی و بردمت خونه مامانی و خودم رفتم باغ رو تزئین کردم و میز و صندلی ها رو همراه بابا و دایی امیر ( که خیلی خیلی کمک کرد و مهران جون ) چیدیم و دوباره برگشتیم خونه .
شب که برگشتم باغ دیدم تمام تزئیناتم رو باد برده و اندک تزئیناتی باقی مونده . فرصت کافی هم واسه تزئین مجدد نداشتم . بی خیال شدم و یکی یکی مهمونا اومدن و شما هم که خوابت گرفته بود کلی گریه کردی و بغل مامانی خوابت برد . جالب اینجاست که اصلا بغلم نمی اومدی . سر و صدای موسیقی و رقص نور هم حسابی کلافه ات کرده و بود . خلاصه اصلا دختر خوبی نبودی . حتی وقتی کیک رو آوردم جناب عالی خواب بودی و من و بابایی خودمون دو تایی کیک رو بریدیم .(فکر کردیم عروسیه ) کیک رو آقای قناد خیلی قشنگ درست کرده بود . دقیقا همونی بود که می خواستم یه کفشدوزک بزرگ بزرگ با چند تا بچه کفشدوزک .
اما از اونجایی که شب بود و تو هم خواب بودی عکسهایی زیادی نداریم . تعدادی از عکسها رو فردای همون رو تو خونه گرفتم که یه بخشی از خونه رو تزئین کردم .
اینم آروشا خانوم همراه کادوهاش که خیلی دوستشون داشت