یه روز سرد زمستونی
فندق من
چند روزه که با بابایی مشغول خونه تکونی عید هستیم و داریم اتاقت رو سبک می کنیم تا وسایلت جا بشه . دیروز بعد از کلی کار کردن وقتی خسته شدم رفتم رو بالکن تا یکم خستگیم در بره . منظره خیلی قشنگی داشت برف روی کوهها رو گرفته بود و پرندهها که چیزی واسه خوردن گیرشون نیومده بود تو آسمون بودن و سر و صدا می کردن .
پیش خودم داشتم فکر می کردم به اینکه واقعا من دارم مامان می شم ؟
یعنی الان یه موجود زنده کوچولو تو دل من داره بزرگ می شه ؟
امیدوارم لیاقت مادر شدن رو داشته باشم آخه مادر بودن خیلی مسئولیت سنگینیه . دوست دارم بهترین چیزای دنیا رو واست فراهم کنم . دوست دارم تمام وقتم رو واسه یادگیریت صرف کنم تا یه آدم موفق بشی .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی