دلتنگی های مامی
عشق مامی ، نی نی کوچولوی خودم . نمی دونی مامان الان چقدر دلش تنگه .
بابایی ۴ روزه که رفته تهران ، گاهی پیش میومد که واسه کار تنهایی می رفت مسافرت و منم خونه می موندم و چون خونه مامانینا خیلی خوش می گذره اونجا دلم تنگ نمی شد .
اما این دفعه فرق می کنه .الان که بابایی نیست خیلی خیلی خیلی دلم واسش تنگ شده .گاهی میرم سرکمدش و یکی از لباسهاشو در میارم و چشمام رو می بندم و بو می کنم مثل اون موقع ها که نامزد بودیم . یه حس عجیبی تو وجودم می چرخه ، غرق رویاهام می شم و بیشتر دلم تنگ می شه . توی بارداری خیلی از مامانا به یه غذایی خیلی علاقه پیدا میکنن اما جالبه که من به بابایی علاقه بیش از حدی پیدا کردم . وقتی ازمن فاصله می گیره می خوام بمیرم . همیشه بابایی بعد از شام یه بوس آبدارم می کرد یکی چپ یکی راست بعدش می گفت اینم دسر خوشمزه من .
دیشب که شام خوردیم خیلی دلم واسش تنگ شد . یادش بخیر اون روزایی که تو اصهان دانشجو بودیم و عاشق و معشوق تازه تازه نامزد شده بودیم . بارها با هم بیرون می رفتیم توی برف و سرما . یادمه پاهام یخ می زد . ولی ساعتها توی خیابونها قدم میزدیم زیر یه چتر و اینقدر با هم حرف می زدیم که اصلا متوجه گذر زمان نمی شدیم . آره مامانی . من و بابا دنیایی داشتیم .
وقتی شب نامزدیمون یه جشن بزرگ گرفت و با کلی شوق و ذوق مثل قدیمیا رفت و ریسه کرایه کرد و تو کوچه و تو حیاط لای درختا بست فهمیدم چقدر خوشحاله . منم خیلی خوشحال بودم . خلاصه مامی جان داستان عشق ما طولانیه .امشب بابا میاد خونه . منم باید برم واسش یه شام خوشمزه درست کنم و خودمو خوشکل کنم منتظرش باشم . عزیز مامان یه جمله رو می خوام بگم ناراحت نشی . یکی از دلیلهایی که تو رو خیلی دوست دارم به خاطر اینه که