داستان زندگی
شیرین مادر
یه دنیا حرف توی دلم دارم که می خوام بگم اما از کجا شروع کنم نمی دونم . امروز می خوام واست یه داستان بگم
یکی بود یکی نبود . صدای غرشی از آسمان بلند شد . شیشه ها شروع به لرزیدن کردند و دخترک کوچولوی تپلی با پای برهنه به سوی حیاط دوید و فریاد می زد : هبا بگو بابا بیا مادر سراسیمه و هراسان کودک را در آغوش کشید و در حالی که اشک در چشمانش حلقه بسته بود به داخل خانه بازگشت اما نگاه دخترک هنوز به دنباله سفیدی که پشت هواپیما بود دوخته شده بود . زنگ در به صدا در آمد . باز دختر کوچولوی ما بدو بدو می گفت : بابا بابا همین که در باز شد مادر گفت دخترم عمو اومده . اما دختر فقط می گفت بابا ! آخر او برایش شکلات می خرید با او بازی می کرد و بغلش می کرد و قصه می گفت خوب این یعنی بابا . بعد از یک روز دویدن و بازی کردن دخترک خسته در رختخواب خود منتظر قصه شد : مامان یه کاغذ آورد و شروع به خواندن کرد : اینم یه قصه که از تو سنگر برای دختر خوشکلم پریسا می نویسم : یکی بود یکی نبود و دخترک آرام به خواب رفت .....
آره مامانی ما توی بد شرایطی بزرگ شدیم توی جنگ و در گیری و دلهره . همه اونایی که همسن مامی باشن می دونن من چی می گم . ولی الان که تو رو تو دلم دارم یه آرزو بیشتر ندارم و آرزوی من آرامش برای توه . عشق مامان دلم می خواد نسل شما مثل ما نباشه و خیلی در آرامش زندگی کنه .الان که به بابا و مامان خودم نگاه می کنم می بینم اونا بهترین و شیرین ترین لحظات در کنار هم بودن و دیدن بزرگ شدن بچه ها رو با یه عالمه استرس پشت سر گذاشتن.
پس آرزو می کنم همیشه شاد باشی و زندگی ات در آرامش سپری شود