آروشاآروشا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

عشق مامان

دخترم وقتی به دنیا اومدی تمام هستی برای من رنگ جدیدی گرفت .

وقتی نی نی از مامانش تقلید می کنه

همه هستی من  دختر من تازگی ها تا می رم طرف میز آرایش میبینم که یه موش کوچولو هم پشت سرم اومد . پابه پای من آینه دستت می گیری و کلی ذوق می کنی . برس رو می گیری و روی موهات می کشی . این عکس رو هم دیروز گرفتم .  ...
17 آبان 1391

دستم بگرفت و پا به پا برد

جینگیل مامان الان 1 هفته می شه که دیگه خودت به تنهایی راه می ری .  نمی دونی په احساس قشنگی دارم وقتی می بینم داری روی پای خودت راه می ری قلبم به تپش در میاد و گاهی دلم شور می زنه که نکنه دیگه به من احتیاج نداشته باشی و منو نخوای !!!!!!! عشق کوچولوی من وقتی صبح از خواب بیدار می شی با اون لبخند شیرینت نگاهم می کنی و فوری میای روی گونه ام را می بوسی . وای خدای من اون لحظه بهترین لحظه زندگیم می شه و اینقدر من رو می بوسی تا به من بفهمونی که دوستم داری . شاید تو هم فهمیدی که مامان واست می میره . دختر خوشکلم وقتی می گم آروشا می خوای بریم دد تند می ری و شونه رو میاری و روی اون موهای فر فریت می کشی . هر وقت جلوی آینه می شینم تو هم میای و...
7 آبان 1391

غم

آلوچه مامان دوست نداشتم توی وبلاگت خبرهای بد رو بنویسم اما این تلخی ها هم جزئی از زندگیه . شاید باعث بشه قدر همدیگه رو بیشتر بدونیم . دیروز خبر ناراحت کننده فوت عزیزی (مامان بزرگ بابا) رو شنیدیم . مامی جون من که اصلا باورم نمی شه عزیزی دیگه در بین ما نیست . آخه اون زن خیلی مهربونی بود و همیشه به ما لطف داشت امیدوارم جاش وسط بهشت باشه . اما از غم ما بزرگ تر غم حاج آقا همسر عزیزیه که توی صورتش موج می زنه . شاید در بین زوج های قدیمی کمتر کسی رو پیدا کنی که این طوری عاشق هم باشن . خیلی سخته که بعد از 65 سال زندگی مشترک همنفست رو از دست بدی . امشب وقتی حاج آقا با غم داشت برای عزیزی قرآن می خوند ازش عکس گرفتم تا به جوونها حالا عشق واق...
25 مهر 1391

یک سال پر از خاطره گذشت

کفشدوزک مامان حالا دیگه یک ساله شدی . دختر نازنینم . من و بابا جون تمام تلاشمون رو کردیم تا یه تولد به یاد موندنی واست بگیریم .اما می دونم چون هنوز خیلی کوچولویی خسته شدی . داستان این طوری شروع شد من حدود 3 ماه تمام مشغول درست کردن تزئینات و کارهای تولدت بودم . چه شبهایی که با عشق بیدار نشستم و چیزهای مختلف درست کردم . تا اینکه روز تولدت فرا رسید . صبح که بیدار شدیم صبحونه ات رو خوردی و بردمت خونه مامانی و خودم رفتم باغ رو تزئین کردم و میز و صندلی ها رو همراه بابا و دایی امیر ( که خیلی خیلی کمک کرد و مهران جون ) چیدیم و دوباره برگشتیم خونه . شب که برگشتم باغ دیدم تمام تزئیناتم رو باد برده و اندک تزئیناتی باقی مونده . فرصت کافی هم واس...
26 شهريور 1391

سلامی چو بوی خوش آشنایی

دوستان گلی که همیشه به وبلاگ آروشا سر می زنید . از اینکه در این یک سال و اندی ما رو همراهی کردین ممنونم . و امیدوارم همچنان بیاین و چراغ این وبلاگ رو روشن نگه دارید . ببخشید که یه مدت نبودم و به روز نشدیم . مدتی که نی نی وبلاگ کار نمی کرد بعدش هم من رفتم سفر . ولی با دست پر اومدم . با کلی عکس و مطلب . همچنان با ما باشید . دوستتون داریم .  
26 شهريور 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق مامان می باشد