آروشاآروشا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

عشق مامان

دخترم وقتی به دنیا اومدی تمام هستی برای من رنگ جدیدی گرفت .

داستان زندگی

شیرین مادر یه دنیا حرف توی دلم دارم که می خوام بگم اما از کجا شروع کنم نمی دونم . امروز می خوام واست یه داستان بگم یکی بود یکی نبود . صدای غرشی از آسمان بلند شد . شیشه ها شروع به لرزیدن کردند و دخترک کوچولوی تپلی با پای برهنه به سوی حیاط دوید و فریاد می زد : هبا بگو بابا بیا  مادر سراسیمه و هراسان کودک را در آغوش کشید و در حالی که اشک در چشمانش حلقه بسته بود به داخل خانه بازگشت اما نگاه دخترک هنوز به دنباله سفیدی که پشت هواپیما بود  دوخته شده بود . زنگ در به صدا در آمد . باز دختر کوچولوی ما بدو بدو می گفت : بابا بابا همین که در باز شد مادر گفت دخترم عمو اومده . اما دختر فقط می گفت بابا ! آخر او برایش شکلات می خرید با او...
11 اسفند 1389

سلام بهونه قشنگ من برای زندگی

خوشکل مامان یه مدتی بود که هیچ احساسی نداشتم . اصلا احساس نمی کردم که تو دلمی . ولی دیروز به همراه بابا جون رفتیم سونو گرافی تا قیافه خوشکلتو ببینیم . الهی مامان فدات بشه وقتی تو مانیتور آقای دکتر دیدمت که داری یواش یواش وول می خوری داشتم ضعف می کردم . بابایی دوربین به دست می خواست عکس بگیره آقای دکتر گفت چقدر عجله داری؟؟ الان عکسشو بهتون میدم . !!!!! بعدش یهویی گفت گوش کنین . تلپ تلپ تلپ تلپ تلپ تلپ، اینقدر تند تند قلب کوچولوت میزد که خندمون گرفته بود .بابایی می گفت : آقای دکتر چند تاست ؟؟؟؟؟؟ دکتر گفت : می خوای چند تا باشه یه دونه است . خیالمون راحت شد که نی نیه ما یکی یه دونه است . آخه مامانی دلمون می خواد حسابی دوروبرت باشی...
28 بهمن 1389

دلتنگی های مامی

عشق مامی ، نی نی کوچولوی خودم . نمی دونی مامان الان چقدر دلش تنگه . بابایی ۴ روزه که رفته تهران ، گاهی پیش میومد که واسه کار تنهایی می رفت مسافرت و منم خونه می موندم و چون خونه مامانینا خیلی خوش می گذره اونجا دلم تنگ نمی شد . اما این دفعه فرق می کنه .الان که بابایی نیست خیلی خیلی خیلی دلم واسش تنگ شده .گاهی میرم سرکمدش و یکی از لباسهاشو در میارم و چشمام رو می بندم و بو می کنم مثل اون موقع ها که نامزد بودیم . یه حس عجیبی تو وجودم می چرخه ، غرق رویاهام می شم و بیشتر دلم تنگ می شه . توی بارداری خیلی از مامانا به یه غذایی خیلی علاقه پیدا میکنن اما جالبه که من به بابایی علاقه بیش از حدی پیدا کردم . وقتی ازمن فاصله می گیره می خوام بمیرم...
26 بهمن 1389

یه روز سرد زمستونی

فندق من چند روزه که با بابایی مشغول خونه تکونی عید هستیم و داریم اتاقت رو سبک می کنیم تا وسایلت جا بشه . دیروز بعد از کلی کار کردن وقتی خسته شدم رفتم رو بالکن تا یکم خستگیم در بره . منظره خیلی قشنگی داشت برف روی کوهها رو گرفته بود و پرندهها که چیزی واسه خوردن گیرشون نیومده بود تو آسمون بودن و سر و صدا می کردن . پیش خودم داشتم فکر می کردم به اینکه واقعا من دارم مامان می شم ؟     یعنی الان یه موجود زنده کوچولو تو دل من داره بزرگ می شه ؟     امیدوارم لیاقت مادر شدن رو داشته باشم آخه مادر بودن خیلی مسئولیت سنگینیه . دوست دارم بهترین چیزای دنیا رو واست فراهم کنم . دوست دارم تمام وقتم رو واسه یاد...
17 بهمن 1389

خالق نی نی کوچولوی من

امروز اولین روزیه که می خوام بنویسم . پس با نام آن یگانه خالق هستی شروع می کنم .چون خیلی دوستش دارم . هر وقت که تو زندگیم صداش کردم هر چی که خواستم رو بدون دردسر گذاشت جلوی چشمام . اون اینقدر بزرگه که یه همسر خوب و وفادار بهم هدیه کرده که مثل یه کوه همیشه پشتیبانمه و تازگی ها هم یه نی نی کوچولو بهم داده که تا حالا بزرگترین لطفش به حساب میاد . وقتی فکر می کنم یه موجود زنده کوچیک توی دلم داره رشد می کنه یه حس عجیب و غیر قابل باور دارم . فقط می تونم در مقابل قدرت بی انتهای خداوند سر تعظیم فرود بیارم و تشکر کنم . ...
16 بهمن 1389

یه خبر مهم

مامان بزرگ و بابابزرگ نی نی جون دیروز خونه مامان بزرگ و بابابزرگ پدری بودیم . ای شیطون مامان بزرگ حدس زده بود یه خبرایی، وقتی که پرسید نتونستم بگم خبری نیست . خلاصه الان دیگه می دونن که تو تو شکم مامانی داری بزرگ می شی . البته با این فسقلی بودنت خیلی شکمو هم هستی . مامی نصفه شبا باید بیدار شه یه چیزی بخوره وگرنه از گشنگی خوابش نمی بره . خوب . حالا از چیزای خوبی بگم که دوستشون داری . ...
16 بهمن 1389

اشکای مامانی

اول از همه می خوام از دوستای گلی که نظر می دن تشکر کنم . شما دوستای خوب من هستید و من و نی نی همتون رو دوست داریم . خونه مامان دیشب رفتیم خونه مامان خودم و به اونا هم گفتم که خداوند یه هدیه کوچولو بهمون داده . مامان که کلی هیجان زده شده بود اشکاش در اومد . نمی دونی چه حسی داشتم نی نی جون . از اینکه می بینم همه اینجوری دوستت دارن خوشحالم . کلی برنامه ریزی کردیم که واست چی بگیریم . چی کار کنیم . و در ضمن مامان کلی نصیحت مادرانه کرد که اینو بخور و اونو نخور . شب هم با کلی ذوق و شوق از چند تا دیگه از وسایلت که قبلا واست خریده بودم (اون موقع هنوز تو دلم نبودی مامی جون) عکس گرفتم ...
16 بهمن 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق مامان می باشد