آروشاآروشا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

عشق مامان

دخترم وقتی به دنیا اومدی تمام هستی برای من رنگ جدیدی گرفت .

غم

آلوچه مامان دوست نداشتم توی وبلاگت خبرهای بد رو بنویسم اما این تلخی ها هم جزئی از زندگیه . شاید باعث بشه قدر همدیگه رو بیشتر بدونیم . دیروز خبر ناراحت کننده فوت عزیزی (مامان بزرگ بابا) رو شنیدیم . مامی جون من که اصلا باورم نمی شه عزیزی دیگه در بین ما نیست . آخه اون زن خیلی مهربونی بود و همیشه به ما لطف داشت امیدوارم جاش وسط بهشت باشه . اما از غم ما بزرگ تر غم حاج آقا همسر عزیزیه که توی صورتش موج می زنه . شاید در بین زوج های قدیمی کمتر کسی رو پیدا کنی که این طوری عاشق هم باشن . خیلی سخته که بعد از 65 سال زندگی مشترک همنفست رو از دست بدی . امشب وقتی حاج آقا با غم داشت برای عزیزی قرآن می خوند ازش عکس گرفتم تا به جوونها حالا عشق واق...
25 مهر 1391

یک سال پر از خاطره گذشت

کفشدوزک مامان حالا دیگه یک ساله شدی . دختر نازنینم . من و بابا جون تمام تلاشمون رو کردیم تا یه تولد به یاد موندنی واست بگیریم .اما می دونم چون هنوز خیلی کوچولویی خسته شدی . داستان این طوری شروع شد من حدود 3 ماه تمام مشغول درست کردن تزئینات و کارهای تولدت بودم . چه شبهایی که با عشق بیدار نشستم و چیزهای مختلف درست کردم . تا اینکه روز تولدت فرا رسید . صبح که بیدار شدیم صبحونه ات رو خوردی و بردمت خونه مامانی و خودم رفتم باغ رو تزئین کردم و میز و صندلی ها رو همراه بابا و دایی امیر ( که خیلی خیلی کمک کرد و مهران جون ) چیدیم و دوباره برگشتیم خونه . شب که برگشتم باغ دیدم تمام تزئیناتم رو باد برده و اندک تزئیناتی باقی مونده . فرصت کافی هم واس...
26 شهريور 1391

سلامی چو بوی خوش آشنایی

دوستان گلی که همیشه به وبلاگ آروشا سر می زنید . از اینکه در این یک سال و اندی ما رو همراهی کردین ممنونم . و امیدوارم همچنان بیاین و چراغ این وبلاگ رو روشن نگه دارید . ببخشید که یه مدت نبودم و به روز نشدیم . مدتی که نی نی وبلاگ کار نمی کرد بعدش هم من رفتم سفر . ولی با دست پر اومدم . با کلی عکس و مطلب . همچنان با ما باشید . دوستتون داریم .  
26 شهريور 1391

خانوم مهندس

مهندس مامان دیروز بابایی یه سری کارهای تعمیراتی خونه رو انجام می داد و شما هم نقش کمکی رو بازی می کردی . بابا می گفت اینو بده ، اونو بده . تو هم که با دیدن جعبه ابزار سر از پا نمی شناختی از خوشحالی کلی جیغ می زدی . نمی دونم چرا از وقتی که یکم بزرگ شدی عاشق سیم شدی !!!! آره همون سیم سیاه و بی ریخت . یه دنیا اسباب بازی باشه و یه تیکه سیم کوچولو تو همون سیم رو انتخاب می کنی و مدتها با اون سرگرم می شی . می گن علاقه به هر چیزی تو خون آدمه . شاید ژن مهندسی رو از مامان و بابا به ارث بردی . اما مامان جون تو فامیل همه رفتم رشته های ریاضی و هنر امیدمون به تو بود که دکتر بشی و مامان که پیر شد حداقل یه دکتر داشته باشیم اما انگار فایده نداره . تو ه...
24 مرداد 1391

آروشا و آرشیدا

آروشا جونم چند روز پیش رفتیم خونه دوست مامان که اونم یه دختر بامزه داره . تازه کلی هم بچه اونجا بود و تو هم که عاشق بچه هایی . خیلی به شما خوش گذشت ولی خونه خاله مژگان شبیه مهد کودک شده بود . چون 5 تا بچه قد و نیم قد دور هم جمع شده بودن و مامانا همش دنبال بچه ها بودن . خلاصه خیلی خنده دار بود . ورود دختر گلم با لباس پلوخوری .   همراه با آرشیدا جون   و در کنار دوستان مازستا ، ترگل ، آرشیدا ، آیسا ...
21 مرداد 1391

وقتی که خوابی

زیبای من دخترکم وقتی که شبها خوابیدم و ناگهان وجود گرمت رو در آغوشم احساس می کنم تعداد ضربان قلبم بیشتر می شه . وقتی با لبهای کوچولوت صدام می کنی مامان احساس می کنم در آسمانها پرواز می کنم . حس مادر بودن زیبا ترین حسیه که تا به حال داشتم . وقتی کودکی معصوم به تو پناه می بره و بغضش رو پیش تو باز می کنه با خودت می گی حاضرم جونم رو بدم اما گریه ات رو نبینم . دختر کوچولوی مامان خیلی خیلی خیلی دوستت دارم . ...
17 مرداد 1391

شمارش معکوس تا تولد یک سالگی

پرنسس مامان   خانوم شدی . بزرگ شدی . دیگه هر وقت صدای آهنگ می شنوی دست دستی می کنی و نی نای نای می کنی . مامانو بوس می کنی . صبح که می شه بلند بلند بابا رو صدا می کنی . اما هنوز تنبلی و نشسته حرکت می کنی که مایه خنده همه می شی . گل دخترم داری یک ساله می شی باید دیگه خودت تاتی کنی تا مامان و بابا واست ذوق بکنن . کیک 11 ماهگی هم خوردیم و بعدشم شما رو خوردیم چون خیلی خیلی خوشمزه شدی مامان جون . مبارک باشه عزیزم و امروز وقتی می خواستم کفشایی رو که واست کوچیک شده ور دارم حیفیم اومد یه عکس یادگاری نگیرم .     ...
8 مرداد 1391

تابستون و میوه های خوشمزه

حبه نباتم مامی جون دیروز همه با هم یعنی کل خانواده رفتیم باغ شوهر عمه جون .الان 3 سالی می شه که همیشه این موقع مهمون باغ اونا هستیم . عزیز دلم امسال اولین سالی بود که میوه های تابستونی رو روی درختا می دیدی . واسه توت های قرمزی که آویزون بود کلی ذوق کرده بودی . تازه اولین شاتوت هم خوردی . وقتی که آتیش روشن کردیم با هیجان نگاه می کردی . تازه آخر شب هم اینقدر خسته بودی که سرپا تو بغل بابا خوابت برد. اینم شما همراه بابایی (بابای مامان ) که خیلی خیلی دوستش داری و دوست داره     و اینم مامانی (مامان مامان ) که همیشه قربون صدقه ات می ره .   و یه عکس هنری از مامان که بغل بابا توی شاتوت غرق شدی   ...
12 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق مامان می باشد