آروشاآروشا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

عشق مامان

دخترم وقتی به دنیا اومدی تمام هستی برای من رنگ جدیدی گرفت .

توت فرنگی مامان

  جیگر مامان  دلم می خواد واست یه جشن درست و حسابی بگیرم که بیان ببینن دخملم چه ماهیه . می خوام جشن توت فرنگی واست بگیرم . آخه مثل خودت هم خوشمزه است هم خوشکله  مامانی دنبال یه اسم خوشکل بودم واست . یه اسمی که خیلی دخترونه و ملوس باشه و در عین حال معنیش خیلی واسم مهم بود . من و بابایی یه اسم خوب واست پیدا کردیم اگه گفتی ؟؟؟؟؟؟؟ اسمت و می خوام بذارم ........................................................................................................................ آروشا(درخشان و باهوش و مقتدر )  سه تا مشخصه ای که دوست دارم مثل اسمت داشته باشی .  راستی دیشب خاله لی لی خونمون بود و سرش...
30 فروردين 1390

دوباره برگشتم

 یه مدت زیادی بود که دیگه سراغ نت نمی رفتم و نمی نوشتم . افکارم خیلی بهم ریخته بود . نمی دونستم باید چیکار کنم .  یواش یواش دارم به زندگی عادی بر می گردم . البته عادیه عادی که نه . ولی خوب !!!! یکم خودم رو جمع و جور کردم .  دلم می خواد واستون تعریف کنم تو این مدت که نبودم چه اتفاقات جالبی افتاد اما خیلی طولانی می شه فقط مهمترین ها رو براتون می گم .  اول از همه خبری که خیلی منو خوشحال کرد . خداوند مهربون به من یه دختر داده . آره دخمل طلا . همه فامیل و آشنا و غریبه ها وقتی منو می دیدن می گفتن پسر داری ، قیافه ات به پسر می خوره ، شکمت مثل پسره، ........   اما وقتی اون بالا خدا تصمیم می گیره به هیچ...
23 فروردين 1390

یک روز زیبا

 نفس مامان  این روزها چقدر زود می گذره ! هر روز که جلوی آینه به خودم نگاه می کنم احساس می کنم تو داری بزرگ و بزرگ تر می شی . حتی الان دیگه بابا هم احساس می کنه که تو سمت راست مامی اتراق کردی . نمی دونم  الان داری چیکار می کنی ولی همچنان منتظر تکون خوردنت هستم و دوست دارم حسابی ورجه وورجه کنی .  بوی عید رو می شه به خوبی احساس کرد همه در جنب و جوش هستند و تلاش می کنند که سال نو را با بهترینها شروع کنند . امسال من هم زودتر از هر سال شروع به کار کردم آخه امسال یه سال متفاوته و تو هم با مایی .  دیروز هوا خیلی خوب بود و خانوادگی رفتیم طاق بستان (مکانی تاریخی در کرمانشاه)خیلی خوش گذشت . تازه  قبل از...
21 اسفند 1389

داستان زندگی

شیرین مادر یه دنیا حرف توی دلم دارم که می خوام بگم اما از کجا شروع کنم نمی دونم . امروز می خوام واست یه داستان بگم یکی بود یکی نبود . صدای غرشی از آسمان بلند شد . شیشه ها شروع به لرزیدن کردند و دخترک کوچولوی تپلی با پای برهنه به سوی حیاط دوید و فریاد می زد : هبا بگو بابا بیا  مادر سراسیمه و هراسان کودک را در آغوش کشید و در حالی که اشک در چشمانش حلقه بسته بود به داخل خانه بازگشت اما نگاه دخترک هنوز به دنباله سفیدی که پشت هواپیما بود  دوخته شده بود . زنگ در به صدا در آمد . باز دختر کوچولوی ما بدو بدو می گفت : بابا بابا همین که در باز شد مادر گفت دخترم عمو اومده . اما دختر فقط می گفت بابا ! آخر او برایش شکلات می خرید با او...
11 اسفند 1389

سلام بهونه قشنگ من برای زندگی

خوشکل مامان یه مدتی بود که هیچ احساسی نداشتم . اصلا احساس نمی کردم که تو دلمی . ولی دیروز به همراه بابا جون رفتیم سونو گرافی تا قیافه خوشکلتو ببینیم . الهی مامان فدات بشه وقتی تو مانیتور آقای دکتر دیدمت که داری یواش یواش وول می خوری داشتم ضعف می کردم . بابایی دوربین به دست می خواست عکس بگیره آقای دکتر گفت چقدر عجله داری؟؟ الان عکسشو بهتون میدم . !!!!! بعدش یهویی گفت گوش کنین . تلپ تلپ تلپ تلپ تلپ تلپ، اینقدر تند تند قلب کوچولوت میزد که خندمون گرفته بود .بابایی می گفت : آقای دکتر چند تاست ؟؟؟؟؟؟ دکتر گفت : می خوای چند تا باشه یه دونه است . خیالمون راحت شد که نی نیه ما یکی یه دونه است . آخه مامانی دلمون می خواد حسابی دوروبرت باشی...
28 بهمن 1389

دلتنگی های مامی

عشق مامی ، نی نی کوچولوی خودم . نمی دونی مامان الان چقدر دلش تنگه . بابایی ۴ روزه که رفته تهران ، گاهی پیش میومد که واسه کار تنهایی می رفت مسافرت و منم خونه می موندم و چون خونه مامانینا خیلی خوش می گذره اونجا دلم تنگ نمی شد . اما این دفعه فرق می کنه .الان که بابایی نیست خیلی خیلی خیلی دلم واسش تنگ شده .گاهی میرم سرکمدش و یکی از لباسهاشو در میارم و چشمام رو می بندم و بو می کنم مثل اون موقع ها که نامزد بودیم . یه حس عجیبی تو وجودم می چرخه ، غرق رویاهام می شم و بیشتر دلم تنگ می شه . توی بارداری خیلی از مامانا به یه غذایی خیلی علاقه پیدا میکنن اما جالبه که من به بابایی علاقه بیش از حدی پیدا کردم . وقتی ازمن فاصله می گیره می خوام بمیرم...
26 بهمن 1389

یه روز سرد زمستونی

فندق من چند روزه که با بابایی مشغول خونه تکونی عید هستیم و داریم اتاقت رو سبک می کنیم تا وسایلت جا بشه . دیروز بعد از کلی کار کردن وقتی خسته شدم رفتم رو بالکن تا یکم خستگیم در بره . منظره خیلی قشنگی داشت برف روی کوهها رو گرفته بود و پرندهها که چیزی واسه خوردن گیرشون نیومده بود تو آسمون بودن و سر و صدا می کردن . پیش خودم داشتم فکر می کردم به اینکه واقعا من دارم مامان می شم ؟     یعنی الان یه موجود زنده کوچولو تو دل من داره بزرگ می شه ؟     امیدوارم لیاقت مادر شدن رو داشته باشم آخه مادر بودن خیلی مسئولیت سنگینیه . دوست دارم بهترین چیزای دنیا رو واست فراهم کنم . دوست دارم تمام وقتم رو واسه یاد...
17 بهمن 1389

خالق نی نی کوچولوی من

امروز اولین روزیه که می خوام بنویسم . پس با نام آن یگانه خالق هستی شروع می کنم .چون خیلی دوستش دارم . هر وقت که تو زندگیم صداش کردم هر چی که خواستم رو بدون دردسر گذاشت جلوی چشمام . اون اینقدر بزرگه که یه همسر خوب و وفادار بهم هدیه کرده که مثل یه کوه همیشه پشتیبانمه و تازگی ها هم یه نی نی کوچولو بهم داده که تا حالا بزرگترین لطفش به حساب میاد . وقتی فکر می کنم یه موجود زنده کوچیک توی دلم داره رشد می کنه یه حس عجیب و غیر قابل باور دارم . فقط می تونم در مقابل قدرت بی انتهای خداوند سر تعظیم فرود بیارم و تشکر کنم . ...
16 بهمن 1389

یه خبر مهم

مامان بزرگ و بابابزرگ نی نی جون دیروز خونه مامان بزرگ و بابابزرگ پدری بودیم . ای شیطون مامان بزرگ حدس زده بود یه خبرایی، وقتی که پرسید نتونستم بگم خبری نیست . خلاصه الان دیگه می دونن که تو تو شکم مامانی داری بزرگ می شی . البته با این فسقلی بودنت خیلی شکمو هم هستی . مامی نصفه شبا باید بیدار شه یه چیزی بخوره وگرنه از گشنگی خوابش نمی بره . خوب . حالا از چیزای خوبی بگم که دوستشون داری . ...
16 بهمن 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق مامان می باشد